پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد می تونم.
بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود.
به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان....
پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت.
کودک هم می خواست پدر رو بلند کنه ولی نتونست. با خود گفت: حتماً چند سال بعد می تونم.
بیست سال بعد پسر تونست پدر را بلند کنه. پدر سبک بود.
به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان....
«بسم ربِّ الشهداء و الصديقين»
دوست دارم گمنام باشي و گمنام خطابت كنم، مگر نه اينكه گمنامهاي شهيد نظر كرده هاي زهراي اطهرند؟!
سلام شهيد گمنام؛
منم؛ سرخوش، سرخوشي كه هزار آينه تاريكي در دلش تلألؤ داشت. سرخوشي كه به بوي گناه سرخوش بود! چه روزهايي كه غرق در مرداب گناه، بي هيچ روزنهي نيلوفري، بر روي جواني ام خطي از غلفت كشيدم! و اگر خداي بي كران آمرزندهام لحظهاي، فقط لحظهاي پرده از همه چيز كنار مي زد و آشكار مي شد گناهانم، ديگر هيچ كس، هيچ كس حتي شاخهاي از علفهاي هرز، حتي پست ترين موجودات هم مرا بي تاب نمي آوردند!
و چه بگويم از نعمتهاي بي انتهاي خدايم در فراق من؟!
او به انتظار نشسته است با چشمي اشك و چشمي خون و مدام صدايم مي زند: «سرخوشم ! سرخوش نازنينم ! بيا، بيا و از مي من سرخوش شو، بيا و دُردانهام شو ...»
و من، من غفلت زدهي اسير هامون!
آه نازنين خدايم! با تو چه كردم؟! با خود چه كردم؟!
و آه اي گمنام نامي تر از ستارهي سهيل؛
چه بزرگوار بودند آدميان خطهي تو! چه جوانمرد! چه ياري دهنده!
روزي به صفحهي دلم از روي بي حوصلگي نوشتم: دلم! فقط كمي هامون زده شدم، همين!
اما دلم فريب نمي خورد، مگر مي شود دل خود را هم فريب داد؟!
دلم هنوز به طلوع نيلوفر اميد داشت،
بيائيد اعتماد کنيم قطعا زيان نمي بينيم
آتشي نمى سوزاند ابراهيم را
و دريايى غرق نمي کند موسى را
کودکي، مادرش او را به دست موجهاى نيل مي سپارد
تا برسد به خانه ي فرعونِ تشنه به خونَش
ديگري را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ي عزيز مصر درمي آورد
مکر زليخا زندانيش مي کند
اما عاقبت بر تخت ملک مي نشيند
از اين قِصَص قرآنى هنوز هم نياموختي ؟!
که اگر همه ي عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد نمي توانند
او يگانه تکيه گاه من و توست !
پس به تدبيرش اعتماد کن
به حکمتش دل بسپار
به او توکل کن
"خدا می تواند!"
وقتی در عشق ورزیدن احساس ناتوانی می کنیم
وقتی احساس بی لیاقتی می کنیم٬
وقتی احساس ناپاکی می کنیم٬
وقتی احساس می کنیم کسی نمی تواند دردهایمان را التیام بخشد!
"بیاد داشته باشیم٬خدا می تواند!"
وقتی احساس می کنیم قابل بخشش نیستیم برای شرم وگناهانمان٬
"بیاد داشته باشیم٬خدا می تواند!"
وقتی فکر میکنیم همه چیز پنهان است وهیچ کس نمی تواند درونمان را ببیند٬
"بیاد داشته باشیم٬خدا می تواند!"
وقتی به بن بست می رسیم وفکر می کنیم هیچ کس صدایمان را نمی شنود٬
"بیاد داشته باشیم٬خدا می تواند!"
ووقتی فکر می کنیم کسی نمی تواند به من واقعی درونم عشق بورزد٬
"بیاد داشته باشیم٬خدا می تواند!"